قوله و تفقد الطیْر، التفقد تطلب المفقود، و انما قیل له التفقد لان طالب الشی‏ء یدرک بعضه و یفقد بعضه، لذلک قال ابو الدرداء: من یتفقد یفقد و من لم یعد الصبر لعظائم الامور یعجز. و انما تفقد سلیمان الهدهد لانه مهندس الماء یرى الماء من تحت الارض کما ترى من وراء الزجاج، فانه کان یضع منقاره فى الارض فیخبرهم بعد الماء و قربه، ثم یأمر الجن بحفر ذلک الموضع، فیظهر الماء فاحتاج فى ذلک الیوم الى الماء فتعرف عن حاله و تفقده. و قیل سبب تفقده انه کان اذا سار بجنوده جاءت الطیر فتقف فى الهواء مصطفة موصولة الاجنحة او متقاربة، و سار ذلک الیوم بجنوده، فوقعت الشمس علیه، فنظر فوجد موضع الهدهد خالیا، فتعرف من حاله و قال: ما لی لا أرى الْهدْهد؟


قرأ ابن کثیر و الکسائى «ما لى» بفتح الیاء لا أرى الْهدْهد، أحاضر أمْ کان من الْغائبین؟


و قیل معناه: ازاغ بصرى عنه ام کان من الغائبین؟ و قیل «أم» هاهنا بمعنى الالف و تقدیره: أ کان من الغائبین. و قیل معناه بل کان من الغائبین. لأعذبنه عذابا شدیدا و کان عذابه ان ینتف ریشه فیدعه ممعطا. ثم یلقیه فى بیت النمل فیلدغه. و قیل ینتف ریشه فیدعه فى الشمس. قال مقاتل بن حیان معناه لاطلینه بالقطران و لاشمسنه.


و قیل: لاودعنه القفص، و قیل: لاجمعن بینه و بین ضده. و قیل: لامنعنه من خدمتى.


أوْ لأذْبحنه أوْ لیأْتینی. قرأ ابن کثیر بنونین الاولى مثقلة مفتوحة و الثانیة مخففة مکسورة. فالنون الاولى دخلت بمعنى التوکید کما دخلت فى قوله: لاعذبنه لاذبحنه، لانه معطوف علیها، و النون الثانیة هى التى تلزم یاء الاضافة فى الفعل.


و قرأ الباقون لیأتینى بنون واحدة، و اصله نونان کالاول فحذفت الثانیة استثقالا لتوالى ثلاث نونات لفظا کما حذفت من انى و الاصل اننى، بسلْطان مبین یعنى الا ان یاتینى بحجة واضحة یکون له فیها عذر، فان قیل ما معنى قوله: «لاعذبنه» و المکلف هو الذى یستحق العذاب، فالجواب عنه من وجهین: احدهما انه کان مأمورا بطاعة سلیمان فاستحق العذاب على غیبته دون اذنه، و الثانی ان معنى الایة لاودبنه و غیر المکلف یودب کالدواب و الصبیان.


«فمکث» بفتح الکاف قراءة عاصم و الباقون بضم الکاف و هما لغتان یعنى فمکث الهدهد بعد تفقد سلیمان ایاه غیْر بعید اى زمانا غیر طویل حتى رجع و قیل مکث سلیمان بعد تفقد و توعده غیر طویل حتى عاد الهدهد، و قیل عاد الهدهد فمکث، اى وقف مکانا «غیر بعید» من سلیمان. فقال أحطْت بما لمْ تحطْ به اصحاب تواریخ و ارباب قصص سخنهاى مختلف گفته‏اند درین قصه هدهد، و قول علماء تفسیر که سیر انبیا شناخته‏اند و دانسته آنست که سلیمان (ع) چون از بناى «بیت المقدس» فارغ گشت از شام بیرون آمد بقصد مکه و زیارت کعبه، و با وى انس و جن و شیاطین و وحوش و طیور و بر مرکب باد، تا رسیدند بزمین حرم و مدتى آنجا مقام کردند چندان که الله خواسته بود، هر روز قربان کردى پنج هزار شتر و پنج هزار گاو و بیست هزار گوسپند، و آن گه اشراف قوم خود را گفت که ازین زمین پیغامبرى عربى بیرون آید که بر خداى عز و جل هیچ پیغامبر گرامى‏تر از وى نیست سید انبیاء است و خاتم رسولان و نام وى در کتب پیشینان، هر که با وى کارد مخذول و مقهور گردد و هیبت و سیاست وى بر سر یک ماهه راه بدشمن رسد، و نشست وى در مدینه باشد و دین وى دین حنیفى باشد، طوبى او را که وى را دریابد و بوى ایمان آرد و اتباع سیرت و سنت وى کند.


آن گه گفت از روزگار ما تا بروزگار وى قریب هزار سال بود. سلیمان (ع) بعد از آن مدتى انجا مقام کرد و مناسک بگزارد و از انجا قصد زمین یمن کرد، بامداد از مکه برفت وقت زوال بصنعاء یمن رسیده بود راه یک ماهه زمینى و هوایى خوش دید آنجا نزول کرد تا نماز کند و بیاساید و لشکریان نیز بیاسایند و تناول کنند. طلب آب کردند و آب نیافتند و مهندس وى و دلیل وى بر آب هدهد بود. منقار بر زمین نهادى و بدانستى که آب کجا نزدیکترست بر سر زمین و کجا دورتر. آن گه دیوان را فرمودى تا آنجا که هدهد نشان دهد چاه فرو برند و آب برآرند. سعید بن جبیر حکایت کند که ابن عباس این قصه میگفت و نافع ازرق قدرى حاضر بود، گفت: یا ابن عباس هدهد که بمنقار آب در زیرزمین همى دید چونست که دام فرا کرده نمى‏بیند و نمى‏داند تا آن گه که دام گردن وى افتد؟ ابن عباس گفت: ویحک، ان القدر اذا جاء حال دون البصر. و عن انس قال قال رسول الله (ص): «انهاکم عن قتل الهدهد فانه کان دلیل سلیمان على قرب الماء و بعده و احب ان یعبد الله فى الارض حیث یقول: و جئْتک منْ سبإ بنبإ یقین.


إنی وجدْت امْرأة تمْلکهمْ الایة... آن ساعت که سلیمان در زمین صنعاء نزول کرد هدهد برپرید سوى هوا تا در عرصه دنیا نظاره کند چشمش بر ناحیه سبا افتاد در زمین یمن. مرغزار و درختان و سبزى فراوان دید. در آن نواحى پرید.


هدهدى را دید در ان زمین یمن نام وى عنفیر و هدهد سلیمان نام وى یعفور، آن عنفیر مرین یعفور را گفت از کجا میایى و چه میخواهى گفت من از شام مى‏آیم و صاحب من سلیمان بن داود است، پادشاه جن و انس و شیاطین و طیور و وحوش. عنفیر گفت: ملک سلیمان عظیم است لکن نه چون بلقیس که همه دیار و نواحى یمن بفرمان اوست. دوازده هزار سرهنگ دارد زیر دست هر سرهنگى صد هزار مقاتل. خواهى تا طرفى از ملک وى ببینى؟ یعفور گفت: ترسم که بازگشت من دیر شود و سلیمان بر من خشم گیرد. عنفیر گفت: اگر تو مملکت بلقیس را ببینى و احوال وى بدانى و آن گه چون بازگردى و سلیمان را از آن خبر کنى، او را خوش آید و بر تو حرج نکند. یعفور برپرید و بلقیس را و حشم وى را بدید و احوال وى را نیک بدانست، آن گه بازگشت و نماز دیگر با سلیمان رسید و سلیمان آن ساعت که نزول کرد وقت نماز پیشین درآمد، طلب آب کرد و هدهد را نیافت که بر آب دلالت میکرد و دیگران از جن و انس و شیاطین راه بآب نمى‏بردند.


سلیمان بر هدهد خشم گرفت گفت: لأعذبنه عذابا شدیدا أوْ لأذْبحنه، عقاب برپرید تا هدهد را طلب کند، روى سوى یمن نهاد. هدهد را دید که مى‏آمد. هدهد دانست که عقاب در خشم است از آنکه سلیمان را خشمگین دیده بتواضع فرا پیش آمد، گفت: بحق الله الذى قواک و اقدرک على الا رحمتنى، فولى عنه العقاب و قال: ویلک ان نبى الله حلف ان یعذبک او یذبحک. عقاب گفت: اى ویل ترا، پیغامبر خدا. سلیمان سوگند یاد کرده که ترا عذاب کند. هدهد گفت سلیمان هیچ استثناء کرد در سخن؟


عقاب گفت: بلى استثنا کرد، گفت: أوْ لیأْتینی بسلْطان مبین. هدهد گفت: پس چون استثنا کرد باکى نیست. آمدند تا بنزدیک سلیمان، و هدهد ترسان و لرزان.


سلیمان گفت: ما الذى بطأک عنى؟


فقال الهدهد: أحطْت بما لمْ تحطْ به هذا، و قول السامرى: بصرت بما لم تبصروا به بمعنى واحد اى علمت من حال سبا ما لم تعلمه، و الاحاطة العلم بالشى‏ء من جمیع جهاته، و جئْتک منْ سبإ بنبإ یقین اى خبر محقق لا شک فیه، قال ذلک اعتذارا الیه مما احل بمکانه. قرائت ابن کثیر و ابو عمرو سبأ مهموز است مفتوح و همچنین لقد کان لسبإ قنبل بسکون الف خوانده، باقى منْ سبإ بجر و تنوین خوانده، من نون فلانه اسم رجل و من لم ینون فلانه اسم قبیلة کقریش، زجاج گفت: سبا نام آن شارستان است که مآرب گویند در نواحى یمن و بلقیس آنجا مسکن داشت، و بینها و بین صنعاء مسیرة ثلاثة ایام. و قیل ثلاثة فراسخ، و قال الخلیل: سبا اسم یجمع عامة قبائل الیمن. و قیل اسم امهم، و قول درست آنست که از رسول خدا پرسیدند که سبا نام مرد است یا نام زمین؟ رسول جواب داد که نام مردى است که ده پسر داشت چهار از ایشان در شام مسکن داشتند: لخم و جذام و عاملة و غسان، و شش در یمن: کنده و اشعرون و ازد و مذحج و انمار.


قالوا یا رسول الله و ما الانمار؟ فقال والد خثعم و بجیلة، و قیل هو سبا بن یشحب بن یعرب بن قحطان، فوجه سبا بغیر تنوین انه اسم غیر منصرف لاجتماع التعریف و التأنیث فیها، لانها اسم مدینة او ارض او قبیلة او امراة و وجه التنوین انه اسم منصرف لانه اسم رجل أو حی او بلد فهو مذکر، فلم یجتمع فیه سببان من اسباب منع الصرف، فصرف لذلک و اما وجه الهمز انه مأخوذ من سبأت الخمر، اذا اشتریتها، او من سبأته النار اذا احرقته. و من لم یهمز فلانه مأخوذ من سبى یسبى لانه اول من سبى السبى.


إنی وجدْت امْرأة تمْلکهمْ یعنى تملک الولایة و التصرف علیهم و لم یرد به ملک الرقبة و هى بلقیس بنت شراحیل بن طهمورث و قیل بنت طهمورث و قیل بنت شرحیل بن مالک بن الریان و قیل بلقیس بنت الهدهاد و امها فارعة الجنیه و قیل امها ریحانة بنت السکن و هى جنیة، و قیل کان ابو بلقیس یلقب بالهدهاد و کان ملکا عظیم الشأن قد ولده اربعون ملکا. و کان یملک ارض الیمن کلها. و کان یقول لملوک الاطراف لیس احد منکم کفوا لى و ابى ان یتزوج فیهم فزوجوه امراة من الجن فولدت له بلقیس و لم یکن له ولد غیرها. و به‏


قال النبى (ص): «کان احد ابوى بلقیس جنیا».


روى ان مروان الحمار امر بتخریب تدمر، فوجدوا فیها بیتا فیه امرأة قائمة میتة امسکوها بالصبر احسن من الشمس، قامتها سبعة اذرع و عنقها ذراع عندها لوح، فیه: انا بلقیس صاحبة سلیمان بن داود، خرب الله ملک من یخرب بیتى.


و أوتیتْ منْ کل شیْ‏ء احتاجت الیه فى ملکها من الالة و العدة. و قیل: اعطیت من کل نعمة حظا وافرا کما اعطیت، و لها عرْش عظیم سریر عظیم ثلاثون ذراعا فى ثمانین ذراعا، و طوله فى الهواء ثمانون ذراعا مقدمه من ذهب مفصص بالیاقوت الاحمر و الزبرجد الاخضر و موخره من فضة مکلل بالوان الجواهر له اربع قوائم: قائمة من یاقوت احمر، و قائمة من یاقوت اخضر، و قائمة من زمرد، و قائمة من در و صفائح السریر من ذهب و علیه سبعة ابیات على کل بیت باب مغلق، و کان علیه من الفرش ما یلیق به.


قوله: وجدْتها و قوْمها یسْجدون للشمْس منْ دون الله قال الحسن کانوا مجوسا و زین لهم الشیْطان أعْمالهمْ التى کانوا یعملونها «فصدهم» الشیطان عن طریق الجنة، و قیل عن سبیل التوحید و الحق الذى یجب ان یسلکوه، فهمْ لا یهْتدون الى طریق الحق.


ألا یسْجدوا لله، کسایى و رویس و ابو جعفر: ألا یسْجدوا بتخفیف خوانند معنى بر الا یا هولاء اسجدوا، و باشد که وقف کنند و گویند: الا یا، آن گه ابتدا کنند و گویند: اسْجدوا لله و باین قرائت «الا» کلمه تنبیه است و «یا» حرف ندا است و منادى محذوف است و «اسجدوا» امرى مستأنف است از جهت حق سبحانه و تعالى، میگوید: «الا» بشنوید و بدانید و آگاه باشید «یا» یعنى: اى قوم اسْجدوا لله شما سجود الله را کنید بر شکر نعمت او تا چون ایشان نباشید که آفتاب سجود میکنند و شیطان کردار ایشان بریشان آراسته. و باقى قراء: ألا یسْجدوا بتشدید خوانند و معنى آنست که هلا یسجدوا لله، و روا باشد که تعلق بآیت پیش دارد یعنى فصدهم عن السبیل لئلا یسْجدوا لله الذی یخْرج الْخبْ‏ء اى المخبوء فی السماوات من الثلج و البرد و المطر و الْأرْض من الزروع و الاشجار فیکون «فى» بمعنى من، و قیل یخرج الخبأ و الخبأ کل ما غاب اى یعلم غیب السماوات و الارض و یعلم ما یخفون و ما یعلنون بالسنتهم. و قرأ الکسائى و حفص ما تخْفون و ما تعْلنون بتاء المخاطبة.


الله لا إله إلا هو رب الْعرْش الْعظیم تم الکلام هاهنا و هو موضع سجود التلاوة و سمى العرش عظیما لانه اعظم شى‏ء خلقه الله.


قال سننْظر اى قال سلیمان سنتعرف أ صدقْت فیما اخبرت فتکون معذورا فى غیبتک، أمْ کنْت من الْکاذبین فیما اخبرت، فیحل بک ما توعدتک.


ثم ذکر ما یتعرف به صدق الهدهد، فقال: اذْهبْ بکتابی هذا، فألْقهْ إلیْهمْ قرأ ابو عمرو و عاصم و حمزة بجزم الهاء و الباقون باشباعها اى اطرحه الیهم لانه لا یتهیأ له ایصاله بیده «ثم تول عنْهمْ» تنح عن ذلک الموضع فکن قریبا منهم بحیث تسمع ما یجیبون. و قیل معنى «فانظر» اى فانتظر. ما ذا یرْجعون اى ما ذا یردون و یجیبون. و قیل فیه تقدیم و تاخیر، اى فألْقهْ إلیْهمْ فانْظرْ ما ذا یرْجعون ثم تول عنْهمْ، راجعا الى، فاخذ الکتاب بمنقاره، و قیل علقه بخیط و جعل الخیط فى عنقه فجاء ها حتى وقف على راسها و حولها جنودها فرفرف ساعة و الناس ینظرون الیه حتى رفعت رأسها. فألقى الکتاب فى حجرها، و قیل: انها نامت على سریرها و اغلقت الأبواب دونها و وضعت المفاتیح تحت وسادتها. فطار الهدهد من الکوة و ألقى الکتاب على وجهها و نبهها بمنقاره، و قیل طأطأ راسه حتى سقط الکتاب من عنقه و ألقاه على وجهها، و قیل کانت فى البیت کوة تقع الشمس فیها کل یوم، فاذا نظرت الیها سجدت فجاء الهدهد فسد تلک الکوة و سترها بجناحه، فلما رأت ذلک قامت الیه فألقى الکتاب الیها. فاخذت الکتاب و کانت قارئة عربیة من قوم تبع.


ف قالتْ یا أیها الْملأ الملأ عظماء القوم جمعه املاء مثل نبأ و انباء، کانوا اهل مشورته و هم ثلاثمائة رجل و اثنى عشر رجلا تحت کل رجل منهم عشرة آلاف رجل إنی ألْقی إلی کتاب کریم اى مختوم‏ لقوله (ص): «کرم الکتاب ختمه» و لا یختم الا کتب الملوک، و قیل کریم مضمونه، و قیل شریف بشرف صاحبه، و قیل کریم حیث اتى به طیر، حقیق بان یومل من جهته خیر.


إنه منْ سلیْمان و إنه بسْم الله الرحْمن الرحیم قال ابن جریح لم یزد سلیمان على ما قص الله فى کتابه انه و انه، و گفته‏اند: إنه منْ سلیْمان سخن بلقیس است باملاء خویش و مضمون نامه سلیمان اینست: بسْم الله الرحْمن الرحیم ألا تعْلوا علی و أْتونی مسْلمین، و نامه‏هاى پیغامبران همه چنین بودى: موجز و مختصر بى‏تطویل. سلیمان نامه بمهر کرد بخاتم خویش، و بهدهد داد. هدهد نامه به بلقیس رسانید بلقیس چون مهر سلیمان دید لرزه بر وى افتاد و بتواضع پیش آمد.


و کان ملک سلیمان فى خاتمه. بدانست بلقیس که ملک سلیمان عظیم‏تر از ملک وى است چون رسول وى مرغ است. آن گه عظماء قوم خویش که اهل مشورت وى بودند همه را جمع کرد، و هم ثلاثمائة و اثنا عشر رجلا، و با ایشان گفت: إنی ألْقی إلی کتاب کریم. إنه منْ سلیْمان و إنه بسْم الله الرحْمن الرحیم ألا تعْلوا علی، ان اینجا حکایت است و در نامه این بود که ألا تعْلوا علی اى لا تترفعوا على و ان کنتم ملوکا، این علو همانست که در قرآن جایها گفته: إن فرْعوْن علا فی الْأرْض، إنه کان عالیا من الْمسْرفین، ام کنت من العالین ظلما و علوا، این همه بیک معنى است. قوله: و أْتونی مسْلمین اى مومنین داخلین فى الاسلام، و قیل لا تعلوا على اى: لا تتکبروا. میگوید کبر از گردن بیفکنید و مومن شوید، کافر چون کفر از گردن بیفکند آن گه اسلام را شایسته گردد، و هیچ کافر کفر نیارد مگر بکبر. و ذلک قوله تعالى: إنهمْ کانوا إذا قیل لهمْ لا إله إلا الله یسْتکْبرون.


پس بلقیس مر ان سرهنگان خویش را گفت، یا أیها الْملأ و هم الذین یملئون العیون مهابة و القلوب جلالة، و قیل هم الملیئون بما یراد منهم أفْتونی فی أمْری اى اشیروا على فى الامر الذى نزل به، و الفتوى الحکم بما هو صواب، گفته‏اند بلقیس نخست ایشان را گفت چه مردى است سلیمان؟ شما شناسید او را؟ گفتند: شناسیم، ملکى بزرگ است بشام اندر و دین بنى اسرائیل دارد و تورات خواند و دعوى پیغامبرى کند و باد و مردم و دیو و پرى و مرغان همه او را فرمان بردارند.


بلقیس گفت: اکنون چه بینید اندر کار من مرا پاسخ دهید درین کار که افتاد که من هرگز بى‏شما کارى نگزارم و بسر نبرم.


ایشان گفتند: نحْن أولوا قوة اى نحن اصحاب الحروب و العدد و العدة و أولوا بأْس شدید اى نجدة و شجاعة و الْأمْر إلیْک و الرأى رأیک فانْظری ما ذا تأْمرین ان امرتنا بالحرب و القتال قاتلنا و ان امرتنا بالصلح صالحنا.


چون ایشان چنین گفتند و خویشتن را عرض دادند قتال و حرب را بلقیس گفت بدانایى و زیرکى خویش: إن الْملوک إذا دخلوا قرْیة أفْسدوها خربوها و استولوا على ساکنیها و اجلوا اهلها عنها و جعلوا أعزة أهْلها أذلة اهانوا اشرافها و اخذوا اموالهم و حطوا اقدارهم لیستقیم امرهم. پادشاهان چون بقصد ولایت ستدن و بزور گرفتن در شهرى روند تباهى کنند و عزیزان آنجا خوار کنند. رب العالمین تصدیق کرد گفت: و کذلک یفْعلون اى کذلک یا محمد یفعلون، فیکون الضمیر للملوک.


الله گفت: یا محمد ملوک چون در شهرى روند همچنین کنند که بلقیس گفت، و روا باشد که: کذلک یفعلون تمامى سخن بلقیس نهند و یفْعلون ضمیر سلیمان و حشم وى باشد. معنى آنست که ملوک چون در شهرى روند تباهى کنند، و عزیز آن را خوار کنند و سلیمان و لشکر وى چون در نواحى آیند چنین کنند. و قیل معناه و کذلک یفعل جندى ان قصدت.


سلیمان آن گه گفت: و إنی مرْسلة إلیْهمْ بهدیة فناظرة بم یرْجع الْمرْسلون.


الناظر هاهنا المنتظر کقوله: انْظرونا نقْتبسْ منْ نورکمْ قال الشاعر:


و ان یک صدر هذا الیوم ولى

فان غدا لناظره قریب‏


بلقیس گفت من او را هدیه‏اى فرستم تا اگر بپذیرد دانم ملکى است که دنیا همى جوید، و اگر نپذیرد دانم که پیغامبر خدا است و حقست و از ما بهیچ چیز فرو نیاید و بهیچ چیز رضا ندهد مگر باتباع دین وى. اکنون خلافست میان علماء تفسیر که آن هدیه چه بود؟ قال الحسن: کان ذلک مالا و لا بصر لى به، و قال ابن عباس: کانت الهدیة لبنة من ذهب. وهب منبه گفت و جماعتى که کتب پیشینیان خوانده‏اند: آن هدیه که بلقیس بسلیمان فرستاد پانصد خشت زرین بود و پانصد خشت سیمین و یک پاره تاج زرین مکلل بدر و یاقوت و لختى فراوان مشک و عود و عنبر و پانصد غلام جامه کنیزکان پوشیده و دست اورنجن در دست و گوشوار در گوش و طوق زر در گردن و پانصد کنیزک جامه غلامان پوشیده قبا و کلاه و منطقه بر میان و حقه‏اى که در ان در یتیم بود ناسفته و جزعى سفته ثقبه آن معوج، انگه جماعتى را از اشراف قوم خویش نامزد کرد و یکى را بر ایشان امیر کرد نام وى منذر بن عمرو و او را وصیت کرد که چون در پیش سلیمان شوى مى‏نگر اگر بنظر غضب بتو نگرد بدانکه او ملکست و اگر نه پیغامبر و نگر تا ازو در هیبت نباشى، که من ازو عزیزترم، و اگر بنظر لطف بتو نگرد، خوش خوى و خرم روى. بدانکه پیغامبر است. سخن او نیک بشنو و جواب او چنان که لایق باشد مى‏ده، و همچنین کنیزکان را وصیت کرد که شما با وى سخن مردانه گوئید و خویشتن را بدو مرد نمائید و غلامان را بر عکس این گفت، یعنى که شما سخن نرم گوئید و خویشتن را زن بدو نمائید و منذر را گفت: از سلیمان درخواه تا تمیز کند میان غلامان و کنیزکان: اگر پیغامبر است و پیش از ان که سر حقه بگشاید بگوید که در حقه چیست و آن در یتیم ناسفته سوراخ کند آن را و رشته در مهره جزع کشد در آن ثقبه معوج. این وصیت تمام کرد و رسول فرا راه کرد و هدهد بشتاب آمد پیش سلیمان و او را از این احوال خبر کرد، سلیمان شیاطین را فرمود تا خشتهاى زرین و سیمین فراوان زدند وز آنجا که سلیمان بود تا مسافت نه فرسنگ میدانى ساختند خشتهاى زرین و سیمین در انجا او کندند و گرد آن میدان دیوار برآورده و بر سر دیوار شرف زرین و سیمین بسته و چهار پایان بحرى بنقش پلنگ نقطه نقطه رنگهاى مختلف آورده و بر راست و چپ میدان بر سر آن خشتهاى زرین و سیمین بسته و اولاد جن خلقى بیعدد بر راست و چپ میدان بخدمت ایستاده سلیمان در مجلس خویش بر سریر خویش نشسته و چهار هزار کرسى از راست وى و چهار هزار از چپ وى نهاده، آدمیان گرد بر گرد سریر وى صفها بر کشیده و از پس ایشان جن و از پس ایشان شیاطین و از پس ایشان سباع و وحوش و هوام و از پس ایشان مرغان. رسول بلقیس چون بآن میدان رسید و ملک و عظمت سلیمان دید چشم ایشان خیره بماند چون آن میدان دیدند و خشتهاى زرین و سیمین آن و چهار پایان بحرى که هرگز مانند آن ندیده بودند پس آنچه خود داشتند از هدایا بچشم ایشان خوار و مختصر آمد و بیفکندند، و چون شیاطین و اولاد جن فراوان دیدند بترسیدند شیاطین گفتند: جوزوا فلا باس علیکم، بگذرید و مترسید که شما را باک نیست و جاى ترس نیست. پس ایشان میگذشتند بر کردوس کردوس جوک جوک از جن و انس و وحوش و طیور تا رسیدند بحضرت سلیمان (ع) سلیمان بنظر لطف بروى تازه گشاده خندان بایشان نگریست و گفت: ما ورائکم چه دارید و چه آوردید و بچه آمدید؟ منذر که رئیس قوم بود جواب داد که چه آوردیم و بچه آمدیم و نامه بلقیس که داشت بوى داد. سلیمان گفت: این الحقه؟ حقه بیاوردند و جبرئیل (ع) بفرمان حق جل جلاله آمد و سلیمان را گفت که در حقه چیست، گفت در این حقه دانه درى یتیم است ناسفته و جزعى سفته ثقبه آن کژ و ناراست. رسول بلقیس گفت صدقت، راست گفتى. اکنون این در یتیم را سوراخ کن و آن مهره جزع را رشته درکش.


سلیمان جن و انس را حاضر کرد و علم این بنزدیک ایشان نبود شیاطین را حاضر کرد و ازیشان پرسید. شیاطین گفتند: ترسل الى الارضة فجاءت الارضة و اخذت شعرة فى فیها فدخلت فیها حتى خرجت من الجانب الآخر. فقال سلیمان: ما حاجتک؟ فقالت تصیر رزقى فى الشجرة. قال: لک ذلک. ثم قال: من بهذه الخرزة یسلکها الخیط؟


فقالت دودة بیضاء: انا لها یا رسول الله: فاخذت الدودة الخیط فى فیها و دخلت الثقبة حتى خرجت من الجانب الآخر. فقال سلیمان: ما حاجتک؟ قالت: تجعل رزقى فى الفواکه. قال: لک ذلک. ثم میز بین الجوارى و الغلمان بان امرهم ان یغسلوا وجوههم و ایدیهم فکانت الجاریة تاخذ الماء من الآنیه باحدى یدیها ثم تجعله على الید الأخرى ثم تضرب به على الوجه، و الغلام کما یأخذه من الآنیة یضرب به وجهه، و کانت الجاریة تصب الماء صبا، و کان الغلام یحدر الماء على یده حدرا، فمیز بینهم بذلک.


ثم رد سلیمان الهدیة و قال: أ تمدونن بمال، قرأ حمزة و یعقوب بنون واحدة مشددة مع الیاء و قرأ الباقون بنونین مخففتین و حذف الیاء قرء ابن عامر و عاصم و الکسائى و الباقون باثباته. فلما جاء الرسول سلیمان، فقیل معناه: جاء سلیمان ما عهدت الیه و ارسلت. و قیل کان الرسول امرأة. قال سلیمان أ تمدونن بمال أ تزیدوننی فى مال انکر علیهم ارسالهم بالمال الیه و هو یدعوهم الى الله و الى الاسلام، یعنى لست بمن یرغب فى المال و لا ممن یغتر به فما آتانى الله من الدین و النبوة و الحکمة خیر مما آتاکم من الدنیا، آتانى بفتح الیاء قراءة نافع و ابو عمرو و حفص. بلْ أنْتمْ بهدیتکمْ هذه تفْرحون اعظاما منکم لها، فدلت الایة على انه لا ینبغى لعالم و لا لعاقل ان یفرح بعرض الدنیا.


ثم قال للرسول: ارْجعْ ایها الرسول إلیْهمْ یعنى الى بلقیس و قومها بما صحبک من الهدیة: و قیل محتمل ان المخاطب هاهنا الهدهد، اى ارْجعْ إلیْهمْ قائلا لهم: فلنأْتینهمْ بجنود لا قبل لهمْ بها اى لا طاقة لهم و لا یمکنهم دفعا عنهم و عن قریتهم و انما قال ذلک لکثرتهم و شدة شوکتهم و کونهم جند الله عز و جل، و لنخْرجنهمْ منْها اى من ارضها و ملکها أذلة جمع ذلیل کالاجلة جمع الجلیل و همْ صاغرون مهانون ذلیلون، ان لم یاتونى مسلمین.